می گفت:

همون طور که پای تخته بودم زیر چشمی نگاهشون کردم: دو نفر از پشت سر بهش می گفتن بگو . اون هم مثل همیشه مظلوم و سر به زیر هیچ چی نمی گفت.

اول اعتنا نکردم اما وقتی با وجود نگاه معترض من باز هم زمزمه می کردن عقبیا رو اوردم پای تخته: چی باید بگه؟ ساکت بودند و هیچ چی نگفتند اما یهو زدند زیر خنده .

فرستادمشون دفتر و بعد از ده دقیقه با چهره ای که نشان از تهدید داشت وارد کلاس شدن.

این بار اصرارشون شکل خشنی داشت بهش گفتم بیا پای تخته و بگو که چی باید بگی

اومد اما هیچ چی نگفت. اون دو نفرو انداختم بیرون تا فردا با پدراشون بیان . تا بهش گفتم بگو وگرنه تو هم باید فردا با والدینت بیای مدرسه سرشو انداخت پایین و گفت:

تو غلط می کنی!!!

صدای خنده مثل بمب پیچید توی کلاس بهش گفتم برو سر جات بشین چون فهمیدم که چی باید می گفت.

بعد از کلاس به پدرش زنگ زدم تا ماجرا رو کشف کنه.

تهدیدش کرده بودن که یا با لهجه مخصوص بازیگر سریال باغ مظفر به من میگه "تو غلط می کنی" یا اینکه بساط کتک ... هر روز بعد از مدرسه.