گاه نوشت های من

من گاهی می نویسم، برای یاداوری انچه که برایم مهم است، به خودم!!!!

۵ مطلب در بهمن ۱۳۸۸ ثبت شده است

توالت عمومی!!! (یه شعر توپ!! از زهرا دری)

توالت عمومی !

 

توالتای بین راهو دیدین ؟   

اگه ندیدین ، پ کجاها  ...یدین؟!

 

کافیه که میون جاده باشی

آرزوت این باشه بری  ب...اشی !

 

می خوای بری یه جا که راحت بشی

سه سوته زود،قضای حاجت بشی

 

جاذبه از پایین فشار آورده

کرم گرسنه روده هاتو خورده

 

همون جوری که راهو در پیش داری

میوه نخوردی اما خب جیش داری

 

هر طرفو نگا نگاه می کنی

هی آخ و واخ و آه و آه می کنی

 

با دیدنش کم می شه انتظارت

فرتی می ری توش برسی به کارت

ادامه در وبلاگ شاعر

سلام

راستش حرفی برای گفتن ندارم

فقط از خرابی جی میل اعصابم خورده

موفق باشین

بای!!!!!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

باز هم حکایت جر خوردن شلوار!!!!

سلام

باز هم می خوام یه مطلب تکراری براتون بنویسم اخه کاچی بهتر از هیچی!!!!

دیروز برگشتم بندر و وقتی دوستمو دیدم، دیدم برخلاف همیشه از  جاش تکون نخورد!!! رفتم جلو باهاش دست دادم و اون همون طور نشسته بود. بعد از یه چند دقیقه گفت: راستش دیروز که از تهران سوار قطار شدم می خواستم وسایلمو بزارم روی تخت بالایی که شلوارم جر خورد و از دیروز تا الان دارم مصیبت می کشم.

جالب این بود که از تهران تا بندر همونجوری باشلوار پاره توی کوپه قطار نشسته بود و وقتی رسیده بود خونه، چون کلید اتاقو نداشت همونجا توی هال نشسته بود و نتتظر تا من بیامو در اتاقو باز کنم تا از اونجا شلوارشو برداره. تا حالا از دیدن من این همه خوشحال نشده بود!!!

من هم که حدود ده روز خونه یودم و حسابی سرما خورده بودم وقتی به بندر رسیدم و گرمی هوا رو احساس کردم خیلی خوشحال شدم!!! و جالب اینه که من هم  تا حالا این قدر از گرمی هوای بندر خوشحال نشده بودم!!!!

این روزا که خونه بودم حسابی سرم شلوغ بود و هفته اینده دارم برمیگردم خونه.)برامون ۲آ کنید لطفا(

خوب دیگه این مطلب واقعا چرت و پرت هم تموم شد. از اینکه بهم فحش نمیدین و نفرینم نمی کنین ممنون.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.

به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.

مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.

مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»

مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.

خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت:

«راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»

 بر گرفته از کتاب کیمیاگر، نوشته پائولو کوئیلو

سلام با تاخیر!

امروز در مورد خوشبختی فکر می کردم

به نظر من خوشبختی در سه چیز خلاصه میشه که البته، داشتن بعضی از اونها مقدمه داشتن چیزای دیگه هم میشه:

ایمان، ارامش و سلامتی

اگه ایمان داشته باشیم، یقینا به ارامش می رسیم و ارامش و ایمان هم کلید سلامتی اند.

شاید بپرسین که پس نقش پول این وسط چیه؟

اگه انسان ایمان باشه در حدی که با اعتقاداتش به پول  نیاز داره، اونو بدست میاره، یعنی ادم مومن از نظر اقتصادی هم بی نیازه به این صورت که اگرچه برای زندگی بهتر تلاش میکنه اما حریص نیست و قناعت مانع از این میشه که بخواد به خاطر حرص و آز، ارامش و سلامتی خودشو از دست بده.

این هم دو لینک در مورد خوشبختی

۱- سخن بزرگان  درباره  خوشبختی

۲- خوشبختی

خوشبخت باشید!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

دزد و قاضی (پروین اعتصامی)

سلام

 من امروز حالم زیاد خوب نیست، یه روز کاری بد، یه خبر بد و الان هم با وجود دندون درد شدید اومدم کافی نت!!!

امروز یه نفر توی اداره داد می زد:همه شما ها دزدین، من از همه تون شکایت می کنم، من میرم پیش رهبر، شما حق منو خوردین، شما از ...پول گرفتین و ازادش کردین شما...

 به سرباز گفتم رفت پیداش کرد و اورد پیشم، وقتی که حسابی داد و بیداد کرد و اروم شد، پرسیدم مشکلت چیه و توضیح داد که توی یک پرونده به حقش نرسیده! و جالب این بود که وقتی اون پرونده رو دیدم متوجه شدم به خاطر اینکه با قوانین اشنا نبوده و طرف مقابلش هم وکیل داشته یه جورایی سرش کلاه رفته، بهش توضیح دادم که مشکلش چیه و اینکه چه جوری میشه حل کرد و وقتی فهمید برای دریافت حقش باید دادخواست بده، حسابی شاکی شد و گفت: همیش پرونده که الان روی میز شماست، ۴ سال طول کشید که این رای صادر شد، من دیگه نمیتونم شکایت کنم، و دوباره شروع کرد به داد و بیداد کردن و حتی فحش دادن که البته اگه بعضی از همکارای من اونجا بودن،به خاطر فحاشی و توهین که حتی به سطح مقامات و مقدسات هم می رسید!!! مطمئنا براش یه پرونده درست می کردن.دوباره که اروم شد یه حرف جالب زد: پروین اعتصامی شما رو ۱۰۰ سال پیش شناخت!!!! بعد هم رفت و پرونده اش بایگانی شد.

 بعد از ظهر دیوان پروین رو ورق زدم ببینم منظور این اقای از همه شاکی چی بوده که به شعر زیر برخوردم

دزد و قاضی

برد دزدی را سوی قاضی عسس          خلق بسیاری روان از پیش و پس

گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود       دزد گفت از مردم آزاری چه سود

گفت، بدکردار را بد کیفر است              گفت، بد کار از منافق بهتر است

گفت، هان بر گوی شغل خویشتن            گفت، هستم همچو قاضی راهزن

گفت، آن زرها که بردستی کجاست           گفت، در همیان تلبیس شماست

گفت، آن لعل بدخشانی چه شد                    گفت، میدانیم و میدانی چه شد

گفت، پیش کیست آن روشن نگین              گفت، بیرون آر دست از آستین

دزدی پنهان و پیدا، کار تست                   مال دزدی، جمله در انبار تست

تو قلم بر حکم داور میبری                       من ز دیوار و تو از در میبری

حد بگردن داری و حد میزنی                    گر یکی باید زدن، صد میزنی

میزنم گر من ره خلق، ای رفیق                 در ره شرعی تو قطاع الطریق

می‌برم من جامه‌ی درویش عور                  تو ربا و رشوه میگیری بزور

دست من بستی برای یک گلیم                    خود گرفتی خانه از دست یتیم

من ربودم موزه و طشت و نمد                  تو سیهدل مدرک و حکم و سند

دزد جاهل، گر یکی ابریق برد                     دزد عارف، دفتر تحقیق برد

دیده‌های عقل، گر بینا شوند                       خود فروشان زودتر رسوا شوند

دزد زر بستند و دزد دین رهید                   شحنه ما را دید و قاضی را ندید

من براه خود ندیدم چاه را                           تو بدیدی، کج نکردی راه را

میزدی خود، پشت پا بر راستی                   راستی از دیگران میخواستی

دیگر ای گندم نمای جو فروش                با ردای عجب، عیب خود مپوش

 

(البته اینکه این شعر رو نوشتم به منزله تایید حرفای اون ادم و یا تسری نظر پروین به همه موارد نیست.)

(ما ادما بیشتر اوقات چوب نا اگاهی مون رو می خوریم، شاید اگه اون اقا با قوانین اشنا می بود، اگه یه وکیل می گرفت و یا اینکه این امکان وجود داشت که برای اونایی که توانایی مالی گرفتن وکیل ندارن، بطور رایگان وکیل تعیین کرد و حتی اگه اون ادم قبل از طرح اون دعوا با واحد ارشاد و معاضدت که البته توی بعضی دادگاه ها "فعال" شده یه مشورت می کرد  و هزار اما و اگر دیگه، به جای ۴ سال دنبال یه موضوع حقوقی توی دادسرا دویدن، می تونست با یه دادخواست حقوقی، مشکلشو سریعتر حل کنه.)

اون خبر بد رو هم نمیتونم بگم اما براش دعا کنین.

خدا نگهدار

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

پفک (یک شعر از زهرا دری)

سلام

امروز به یه شعر جالب برخوردم که البته به رسم عادت  دیرین قصد دارم یه قسمتی از اونو اینجا بزارم و برای خوندن ادامه این شعر بهتره به وبلاگ نویسنده اون یعنی خانم زهرا دری برین

هرجا که شود ،جفتی و تک می گویند

آن جمله ی درد مشترک می گویند

 در کوچه و بازار و کلاس و اتوبوس

یا پارک و توی چرخ و فلک می گویند

 "قربان شما" ، "جگر "، "کبد"، "قلب" ، "نفس"!

"فلفل کوچولوی بانمک " می گویند

 " یک بوس" ، "بلا " ،"بیا" ،" نرو" ،" وای مامان!"

"پیرهن صورتی بی کلک " می گویند...

ادامه شعر در وبلاگ نویسنده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد