سر قبر نشسته بودم باران می آمد.

روی سنگ قبر نوشته بود : شهید مصطفی احمدی روشن

از خواب پریدم.مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم.

بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.

زد به خنده و شوخی

گفت : بادمجون بم آفت نداره

ولی یه بار خیلی جدی پاپی اش شدم که :کی شهید می شی مصطفی؟

مکث نکرد،گفت :سی سالگی

باران می بارید شبی که خاکش می کردیم...

پ ن:
وبلاگ خیلی خوبیه، حتما سر بزنین
بعضی چیزا رو که ادم از شهدا و صالحین میشنوه، باورش نمیشه، باورکردنش یعنی باور یک شهید. اگه شهید رو باور نکنیم، خاطراتش رو هم باور نمی کنیم، اگه قبول نداشته باشیم که این عزیزان «شهید» اند یعنی عند ربهم یرزقون نمی تونیم هیچ یک از حرفا و اعمال و خاطراتشون رو باور کنیم.
من باور دارم شهادت را و شهیدان را، پس می نویسم سلام بر شهدا