ان روز خورشید در من طلوع کرد،

وظلمت شب های یک عمر زمستان از من گریخت.

نور عشق،

از اعماق قلبم می تابید،

و راه های سردرگم زندگی ام را روشن می کرد.

آن روز،

جادوی نگاهت،

طلسم قدیمی یک عمر سکوت را شکست،

و مرهم عشق،

بر زخم های کهنه التیام شد.

ان روز،

هزاران رویای ناب،

دست هایم را گرفتند،

و مرا،

تا لحظه های حضور تو پرواز دادند.

آن روز،

برای اولین بار فهمیدم،

که بعد از سالها تکرار خزان،

بهار نیز هخواهد آمد،

و امروز،

بهار به خانه من آمده است،

امروز،

برای اولین بار،

با یک گل بهار شده ست،

با تو!!!

سلام

این شعرو می خواستم بعدا بنویسم اما ...

خداحافظ