چشمهایت
چه دوستانه سلامم می دهند
در نگاهی
که لبریزاز همگانگیست
و چه غریبانه جوابم کرده اند
قدمهایت
در نگاهی که آشنایی
به مانند صدایت
عین بیگانگیست
***
شعر از: نمیدونم
می جویمت چنان که لب تشنه آب را،
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح، یا شبنم سپیده دمان آفتاب را، بی تابم آنچنانکه درختان برای باد، یا کودکان خفته به گهواره تاب را، بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل، یاآنچنانکه بال پریدن عقاب را، حتی اگر نباشی می آفرینمت، چونانکه التهاب بیابان سراب را، ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی،با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را.
قیصر امین پور
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
****
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
****
سلام
چند روز بود که حالم اصلا خوب نبود امروز هم کلی کار دارم که باید انجام بدم اما اصلا حوصله ندارم
با خودم گفته بودم توی این ماه کلی درس بخونم اما از اول ماه حتی یه صفحه هم نخوندم البته هیچ کار مفیدی هم انجام ندادم
یکی به دادم برسه
بای
با هر چی لب تو عالمه
می بوسمت قبل از همه
به شرطی که بهم بگی
دوست دارم یه عالمه
قد هزار تا قابلمه
ـ خواهر کوچکم از من پرسید ـ
من به او خندیدم
کمی ازرده و حیرت زده گفت: روی دیوار درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم مهران پسر همسایه پنج وارونه به مینو می داد
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم:
بعد ها وقتی باران بی وقفه درد
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
پنج وارونه چه معنا دارد
چند روزه نبودم باز فردا باید برم
شعر بالا هم نمیدونم مال کیه اما من از یه سررسید کش رفتم
هر دومان حیران بازیهای دورانهای زشت.
شعرهایم را نوشتی دستخوش؛
اشکهایم را کجا خواهی نوشت؟