میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جانم به قربانت ولی حالا چرا عاقل کند کاری که باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواستن توانستن است.
عزیز جفا کار , به بطلمیوس سوگند که نیروی عشقت کسر عمرم را معکوس نموده و به خرمن هستیم آتش زده است. انگار عمر من تابع وفای توست. قامت رعنایم از هجرت منحنی شده و تیر عشقت همچون برداری که موازی آرزوهایم تغییر مکان داده باشد شلجمی قلبم را ناقص ساخته است. شبهای فراق که با حرکتی تناوبی تکرار می شوندچنان نحیفم ساخته اند که هر گاه به مزدوج خویش در آینه می نگرم خیال می کنم از زیر رادیکال بیرونم آورده اند. در دایره عشقت اسیرم و مرکزی نمی یابم که آنی فارغ از خیال تو معادله n مجهولی زندگیم را حل کنم.
دوش فیثاغورث را به خواب دیدم که از وجود سرگشته ام مشتق می گرفت. خدا خدا می کردم که ریشه ای نیابد تا همیشه ...
برای دیدن ادامه این نامه که از این وبلاگ کش رفته ام و خدا داند نامبرده از کجا!!!!!! به ادامه مطلب بروید