گاه نوشت های من

من گاهی می نویسم، برای یاداوری انچه که برایم مهم است، به خودم!!!!

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

زود باوری!!!!

دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.

او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر

کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید»

توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:

۱-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می‌شود.

۲-یک عنصر اصلی باران اسیدی است.

۳-وقتی به حالت گاز در می‌آید بسیار سوزاننده است.

۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود.

۵-باعث فرسایش اجسام می‌شود.

۶-حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی می‌گذارد.

۷-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.

از پنجاه نفر فوق، ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.

۶ نفر به طور کلی علاقه‌ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می‌دانست


که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!

عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!

منبع

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

تاثیر دعا

مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد.


ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.

یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.


ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.



اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست.


ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند.

قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت:

نمی دانم چه حکمی بکنم. من هر دو طرف را شنیدم. از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد

****

حاشیه مهم تر از متن!!!!:

چقدر دعا می کنیم و چقدر به تاثیر دعایمان باور داریم؟؟؟؟

 

اللهم عجل لولیک الفرج را تابحال چند بار از ته دل گفته ایم؟؟ ایا به این فکر کرده ایم که اگر الان با امام عصر روبرو شویم، در کدام جبهه قرار می گیریم؟؟؟ اینجاست که، اگر می دانیم که جزء یاران ایشان نخواهیم بود، دعای فرجمان، دهن کجی است به ... ، چرا که زبانا دعا می کنیم بیاید و قلبا ارزو می کنیم دعایمان مستجاب نشود چرا که می ترسیم از استجاب دعایمان...

***

بیاییم منتظر واقعی امام زمان باشیم، در عمل، رفتار، گفتار، نیات و تمام شئونات زندگی مان.

اللهم عجل لولیک الفرج

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

رد شدن از امتحان عاشقی

کوچه ای محل رد شدن روزانه پسری جوان بود. روزی دختری زیبا روی از آن کوچه عبور می کرد .

پسر دلش با دیدن آن دلبر، دوام نیاورد و دنبال دختر به راه افتاد. دختر متوجه پسر شد و پرسید : چه میخواهی؟

پسر با صدایی لرزان جواب داد : عاشق تو گشته ام و دلباخته ات شده ام . دختر گفت : گمان نکنم آیین دلدادگی آموخته باشی. فردای روز نیز پسر در همان گذر منتظر دختر بود و به محض دیدنش جلو آمد.

دختر گفت باز که آمدی. پسر اظهار عشق کرد. دختر زیبا گفت من در چشمهایت رسم عاشقی نمی بینم. شاید خواهان جمال و زیبایی صورتم شده ای . پسر بر عشق اصرار کرد . دختر گفت : به هر حال فردا روز امتحان عاشقی است شاید ورق برگردد. این را گفت و رفت. پسر شب را در فکر امتحان به سر برد. که آزمایش چیست و نتیجه چه خواهد شد.

صبح فردا دختر، با جلوه ای زیباتر از روزهای قبل آمده بود. پسر جوان دوباره پشت سر دختر زیبا به راه افتاد. دختر گفت ای پسر تو که اینگونه شیفته من شده ای اگر خواهر زیبا و دلربای مرا می دیدی چه میکردی؟!!

خواهرم بسیار لطیف تر و در این شهر، زیبا روی ترین است و خیلی ها شیفته او شده اند. امروز خواهر پری چهره ام را با خود آورده ام و الان پشت سر تو ایستاده. پسر بی درنگ به عقب برگشت!!! ولی …. ولی خبری از خواهر فرشته خوی دختر نبود ، که نبود.

پسر گفت: این را که دروغ گفتی ؛ امتحانت را بگو چیست؟ دختر تبسمی کرد و گفت: ورقه ها را جمع کردند؛ امتحان تمام شد. برو راه خود گیر. روز اول گفتم که از چشم هایت مشق عاشقی نمی خوانم. تو عاشق نیستی. تو خواهان صورت های زیبایی. اگر عاشق بودی وقتی معشوق روبروی تو ایستاده ، برای دیدن صورتی زیبا به عقب بر نمی گشتی. چرا که هنگام وصال ، محب از محبوب و عاشق از معشوق روی برنمی گرداند، حتی برای لحظه ای!!!!

دختر اینها را گفت و ناپدید شد. پسر کمی اندیشه کرد ، آهی سرد کشید و گفت: به خاطر امتحانی که در آن رد شدم ، دیگر از این کوچه رد نخواهم شد. اما ……

اما آنانکه ادعای عشق خدایی میکنند ولی حواسشان همیشه به غیر خداست، چه موقع و چگونه امتحان خواهند شد؟

نکند ورقه ها را پخش کرده اند و امتحان شروع شده است؟؟!! ………..

منبع

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

آیا کلبه شماهم در حال سوختن است؟

تنها بازمانده یک کشتی شکسته، توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد. با بیقراری به درگاه خداوند دعا ‌کرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم ‌دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نیامد.

سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک بسازد تا از خود و وسائل اندکش بهتر محافظت نماید. روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگین فریاد زد:

خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟ 

صبح روز بعد، او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب بیدار شد، می‌آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسید: چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟

آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را که فرستادی دیدیم!

آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست بدهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.

دفعه اینده  که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.

منبع و ادامه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

تصادف (داستانک)

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه . بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه .
ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان ، رانندهء خانم بر میگرده میگه:
- آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم …. ! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم …!
مرد با هیجان پاسخ میگه:
- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !
بعد اون خانم زیبا ادامه می ده و می گه :
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن که می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم !
و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده .
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن .
زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.
مرد می گه شما نمی نوشید؟!
زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب می گه :
- نه عزیزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم !!!

منبع

***

نتیجه اخلاقی از نظر شما؟؟؟؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

کار خوب...

سلام

همیشه سعی کنیم کارای خوب انجام بدیم و کارامونو خوب انجام بدیم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

کلاس اولی

کلاس اولی
پدر من کلاس اول است.
اول دبستان!
و دور تا دور حیاط اداره شان
با میله نوشته اند:
«ااااا...»
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.

به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.

مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.

مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»

مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.

خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت:

«راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»

 بر گرفته از کتاب کیمیاگر، نوشته پائولو کوئیلو

سلام با تاخیر!

امروز در مورد خوشبختی فکر می کردم

به نظر من خوشبختی در سه چیز خلاصه میشه که البته، داشتن بعضی از اونها مقدمه داشتن چیزای دیگه هم میشه:

ایمان، ارامش و سلامتی

اگه ایمان داشته باشیم، یقینا به ارامش می رسیم و ارامش و ایمان هم کلید سلامتی اند.

شاید بپرسین که پس نقش پول این وسط چیه؟

اگه انسان ایمان باشه در حدی که با اعتقاداتش به پول  نیاز داره، اونو بدست میاره، یعنی ادم مومن از نظر اقتصادی هم بی نیازه به این صورت که اگرچه برای زندگی بهتر تلاش میکنه اما حریص نیست و قناعت مانع از این میشه که بخواد به خاطر حرص و آز، ارامش و سلامتی خودشو از دست بده.

این هم دو لینک در مورد خوشبختی

۱- سخن بزرگان  درباره  خوشبختی

۲- خوشبختی

خوشبخت باشید!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

پروانه باشیم!!

سلام

میدونین پروانه ها چرا اینقدر زیبا هستن؟

شاید به خاطر اینکه به امید این زیبایی. تاریکی و سختی پیله رو تحمل می کنن.

بیایین ما هم اگه فکر می کنیم که توی یه شرایط بد قرار داریم اون پیله رو برای یه زندگی زیباتر تحمل کنیم و همیشه توی زندگی هدفمون این باشه که برای یه زندگی زیبا تلاش کنیم حتی در پیله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

دستاى خدا

گاهى وقتا از نردبون بالا مىریم که دستاى خدا رو بگیریم،غافل از اینکه خدا اون پایین نردبونو گرفته که ما نیفتیم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

دو مرد از پشت میله ای به بیرون می نگرند، یکی زمین را میبیند و دیگری ستارگان را

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

جملاتی از کتاب: بار دیگر شهری که دوست می داشتم

سلام
دیشب بهترین کتابی رو که تا الان هیه گرفتم برای چندمین بار داشتم می خوندم که با خودم فکر کردم چه خوبه جملات کوتاهی از اونو برای شما هم بزارم.
البته انتخاب این جمله ها هم واقعا سخت بود و اگه امکانشو می داشتم تمام متن 65 صفحه ای اونو براتون می گذاشتم
***

نفرین، پیام آور درماندگی است و دشنام، برای او برادری است حقیر...

***

...من پیش از این بارها گفته ام که التماس، شکوه زندگی را فرو می ریزد. تمنا، بودن را بی رنگ می کند. و آن چه از هر استغاثه به جای می ماند ندامت است.

***

هلیا! میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آن کس که غریب نیستف شاید دوست نباشد. کسانی هستند که ما به ایشان سلام می گوییم و یا ایشان به ما. آن ها با ما گرد یک میز می نشینند، چای می خورند، می گویند و می خندند، «شما» را به «تو» ، «تو» را به هیچ بدل می کنند. انها می خواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند، می نشینند تا بنای تو فرو بریزد. می نشینند تا روز اندوه بزرگ. انگاه فرارسنده نجات بخش هستند. آنچه بخواهی برای تو می اورند؛ حتی اگر زبان تو آن را نخواسته باشد. و سوگند می خورند که در راه مهر، مهر، چون نوشیدن یک فنجان چای سرد، کم رنج است...

***

... اما من از دادرسی دیگران بیزارم هلیا. در ان طلا که محک طلب کند باید شک کرد. شک، چیزی به جای نمی گذارد. مهر، آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربه یک آزمایش به حقارت آلوده اش نسازد...

...ایمان نیاز به آزمودن را مطرود می داند...

***

...ما هرگز از آنچه نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغات آشنایی هاست.

***

تو به دیوار تکیه می دهی و مرا نگاه می کنی. آه هلیا!... چیزی خوف ناک تر از تکیه گاه نیست. ذلت، رایگان ترین هدیه هر پناهی است که می توان جست.

***

هلیا! برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز؛

و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را؛

و برای عاشق عشق بودن، عاشق مرگ بودن را.

***

افسوس هلیا که نمی دانستی امکان بر همه چیز دست می یابد. امکان، فرمانروای نیرومند ترین سپاهیانی است که یروزی را بالای کلاه خود های خود، در اسمان حس می کردندو هر مغلوبی تنها به امکان می اندیشد و آن را نفرین می کند. هر فاتحی، در درون خود، ستایش گر بی ریای امکان است. امکان، می افریند و خراب می کند. امکانات ناشناس در طول جاده ها و چون زنبوران ولگرد، به روی گمنام ترین گل های وحشی خانه می سازند. دروازه های هر امکان، انتخاب را محدود کرده است. بسا که «خواستن» از تمام امکانات گدایی کند؛ اما من آن را دوست می دارم که به التماس نیالوده باشد.

***

...نه هلیا! تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسان تر است. تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها اسان تر است. سهل است که انسان بمیرد تا آن که بخواهد به تکدی حیات برخیزد. چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می کند؟ مگر پوزش، فرزند فروتن انحراف نیست؟

نه هلیا... بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند. زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد.

و ما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویش کنیم. آنگاه ما هرگز نفرین کنندگان امکانات نبودیم

***

و شاید یکی از بهترین قسمت های این کتاب، متن کامل پنج نامه از ساحل چمخاله باشد که حتما به چندین و چند بار خواندنش می ارزد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

اس ام اس بازی: یک نمایشنامه در 3 پرده

سلام
اول بگم که زیاد از نمایشنامه نویسی چیزی سر در نمیارم پس اگه سوتی دادم ببخشید
دوم اینکه این ماجرا واقعیه
سوم اینکه:
 با توجه به اینکه خود سانسوری بهتر از دیگر سانسوری است خودم برخی کلمات منافی عفت عمومی!!! را طوری نوشتم که خیلی ضایع نباشد
پرده اول:
زمان: 31 خرداد 1387 ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب
مکان: خوابگاه دانشجویی(البته من دانشجو نیستم)
(یکی از دوستام  توی راه شهرستان بود و برای اینکه حوصله اش توی اتوبوس سر نره داشت به من تک زنگ می زد و ...)
من:
اونقده تک زنگ بزن تا جونت در بیاد
صدای طبل و شیپور از ...ونت در بیاد
او:
اونقده زنگ می زنم تا هم چشات از بی خوابی بسوزه و هم  ...ونت(دوگانه سوز بشی)
من:
وقتی تک زنگ می زنی مثل گل لاله می شی
اولش غنچه می شی1 اخرش پاره می شی2
او:
فعلا که غنچه ایم
من:
نوبت اون هم می رسه
(و تک زنگ زدن و ادامه اس ام اس ها تا نیم ساعت دیگه ادامه داشت که چون می ترسم برق بره نمی نویسم)
پرده دوم
زمان: همان روز ساعت 10 صبح
مکان: همان خوابگاه
گوشی رو که روشن کردم بهش تک زدم و اون هم پیام خودم رو دو بار برام فرستاد
من:
پیام خودمو دو بار برام فرستادی
او:
همان پیام دوباره
من:
جالا شد سه بار. میسوزه نه؟ حالا دیگه دوگانه سوز شدی!
او:
هر چی بیشتر بیاد برای تاکیده
من:
تاکید بر دوگانه سوزی؟؟!!
او:
تاکید برای تنبه شما
من:
و فیه نظر, و لکنه بعید لموافقه العامه
او:
فتوا همان است, و الله الاعلم
من:
اجتهاد بر خلاف نص!!!  نستجیر بالله.
کافر شده ای مرد!!
او:
بل عجبت من شیخ طوسی لادعای نص فیها مع الیقین بعدمها
من:
فقد ذکر فی الاخبار الصحیحه من احد الطالبان یسمی بشیخ الکرمانشاهی و هو ثقه بان النص موجود و الاخبار المتواتر دل علی هذا النص
(ادامه اس ام اس ها به زبان عربی است که باز هم چون می ترسم برق بره نمی نویسم)
پرده سوم:
زمان همان روز ساعت 1 بعد از ظهر
مکان میدان هفت تیر تهران
زنگ زدم به دوستم که ببینم  ناهار داریم یا نه که یهو قطع شد
اعتبار گوشیم تمام شد
وقتی بررسی کردم دیدم دیشب و امروز 63 تا پیام به این دوستم دادم3
پاورقی:
1- یعنی ازسرکار گذاشتن مردم خوشحالی و لبات غنچه میشه
2- تک می زنی و می گیرن و ...ونت می سوزه یا اصطلاحا ...ونت پاره می شه
3- همه شعرا ازخودمه و استفاده فقط با ذکر منبع مجازه!!!!
پایان
نتیجه اخلاقی باشه برای وقتی که مطمئن باشم برق نمی ره
بای

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

نامه یک دانشمند ریاضیدان به معشوقه اش

میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جانم به قربانت ولی حالا چرا عاقل کند کاری که باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواستن توانستن است.
 عزیز جفا کار , به بطلمیوس سوگند که نیروی عشقت کسر عمرم را معکوس نموده و به خرمن هستیم آتش زده است. انگار عمر من تابع وفای توست. قامت رعنایم از هجرت منحنی شده و تیر عشقت همچون برداری که موازی آرزوهایم تغییر مکان داده باشد شلجمی قلبم را ناقص ساخته است. شبهای فراق که با حرکتی تناوبی تکرار می شوندچنان نحیفم ساخته اند که هر گاه به مزدوج خویش در آینه می نگرم خیال می کنم از زیر رادیکال بیرونم آورده اند. در دایره عشقت اسیرم و مرکزی نمی یابم که آنی فارغ از خیال تو معادله n مجهولی زندگیم را حل کنم.
دوش فیثاغورث را به خواب دیدم که از وجود سرگشته ام مشتق می گرفت. خدا خدا می کردم که ریشه ای نیابد تا همیشه ...

برای دیدن ادامه این نامه که از این وبلاگ کش رفته ام و خدا داند نامبرده از کجا!!!!!! به ادامه مطلب بروید

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

کودک و خدا

کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن...      مرغ دریایی آواز خواند کودک نشنید...          سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن...           رعد در آسمان پیچید اما کودک گوش نکرد...          کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت : خدایا بگذار ببینمت...             ستاره ای درخشید اما کودک ندید...            کودک فریاد زد : خدایا به معجزه ای نشان بده...          و یک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید...         کودک با نا امیدی گریست : خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم کجایی؟       بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد اما کودک پروانه را کنار زد و رفت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد