گاه نوشت های من

من گاهی می نویسم، برای یاداوری انچه که برایم مهم است، به خودم!!!!

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

توقیف تراکتور به علت بزرگی بیش از حد

سلام یه مدتی هست که نیستم

اخه امتحان دارم و دارم حسابی خر می زنم!!!

و اما :

شنیدم که یه تراکتور رو نیروی انتظامی فقط به این دلیل که خیلی بزرگ بوده توقیف کرده. اخه اونا با توجه به قیافه این اقا تراکتور حدس زدن که تراکاور به این بزرگی حتما از یه نهاد نظامی دزدیده شده.

البته صاحب تراکتور بعد از کلی بدبختی اونو ازاد کرده و ادعای ۲۰میلیون خسارت به خاطر توقیف ۲۰ روزه این تراکتور کرده

و اما اون مرجع انتظامی هم پاسگاه انتظامی بخش زبرخان از توابع شهرستان نیشابوره

*/*/*/*/*/*

و اما یه آف

زندگی واسه ما آدما مثل دفتر ۲۰۰ برگه اولش خوش خط مینویسی و دوست داری به اخرش برسی وسطاش خسته میشی بد خط مینویسی و هی برگه حروم میکنی اما اخرش که رسید جا کم میاری حسرت میخوری که چرا برگه هاشو حروم کردی

برام دعا کنید

باشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

بسم الله

ناگهان سنگی تنها شیشه ی سالم حمام را شکست و افتاد وسط صفحه ی منچ خلیل و خسرو . هر دو از روی سکوی سر حموم پایین پریدند . پرتاب سنگ ها ادامه داشت . خلیل خم شد تا چند تا مهره ای رو که افتاده بود وسط خاک و خرده کاشی های کف حمام رو جمع کنه . خسرو همانطور که نگاهش به پنجره ها بود که نکنه سنگی بهش بخوره صفحه ی منچ رو جمع کرد و تا یک قدم عقب گذاشت پاش رفت روی دم خلیل و جیغش بلند شد . پرتاب سنگ ها همون موقع تموم شد . خلیل دور تا دور حوض وسط سر حموم افتاد دنبال خسرو . برخورد سم هاشون روی کاشی شکسته ها ی کف خمام سرو صدایی به پا کرده بود .

تا مادر خسرو که روی صورتش ماسک تفاله چایی گذاشته بود و موهاشو طوری بیگودی پیچیده بود که حتی شاخ هاش هم معلوم نبود سرش رو از توی یکی از حموم نمره ها بیرون آورد و با صدای خفه ای داد زد : « انقدر سرو صدا نکنید بچه رو تازه خوابوندم .خسرو بیا برو یه دوش بگیر بابات که بیاد باید بری سلمونی . آهای خلیل مادرت با اون شکمش باید بره جلوی حمام رو جارو کنه ؟ برو کمکش بی غیرت . »

اون شب عروسی پسرعمه ی خسرو با دختر خاله کوچیکه اش بود . پدر عروس مقید بود و دستور داده بود که مردونه زنونه جدا باشن . زنا تو حموم زنونه و مردا حموم مردونه . بچه ها اول پیش ماماناشون بودند تا حوصله شون از از قر کمر و بالا و پایینش سر رفت و جمع شدند توی سر حموم تاریک و نمور .

خسرو و خلیل ماجرای صبح رو تعریف کردند و همه کم کم وارد بحث شدند .

ــ : « کار آدمیزاده »

ــ : « نه بابا . بابای من می گه آدم مال توی قصه هاست . الکیه . اینا رو می گن که بچه ها

        رو بترسونن . »

ــ : « چقدر تو خنگی . مامانم خودش امروز که داشته جلوی حمام رو جارو می کرده یکیشون

         رو دیده بود . »

ــ : « بابای من می گه تا وقتی اینجاییم کاری به کارمون ندارن . ولی اونایی که خونشون با

         آدمیزاد یکی می شه پدرشون درمیاد . »

ــ : « آره یکی از دوستای دوستم خودش با چشمای خودش دیده بود . برای دوستم تعریف کرده

        بود که قدش دو برابر قد باباهامونه . به جای سم روی پاهاش ۵ تا برآمدگی گوشتالود

         داره . موهای بدنش هم کمه و پوست بدنش معلومه . فرض کن همه ی بدنت کچل باشه . »

ــ : « أیییییییی ... »

ــ : « آره . می گن شاخ ندارن . به خاطر همین سر هر جر و بحثی که پیش بیاد با چوب و چاقو

         می افتن دنبال همدیگه . انقدر می زنن تا یکی شون بمیره ... »

همان موقع سنگی از پنجره به داخل سرحموم پرتاب شد . بچه ها نفس هاشون رو توی سینه ها حبس کردند . صدایی از بیرون اومد : « بریم تو ... »

و بعد صدای افتادن چوب پشت در اصلی حمام و ناله ی کش دار لولاهای در ....

همه ی بچه ها با جیغ و داد و تو تاریکی در حالی که به هم می خوردند فرار کردند . الا خسرو که دمش لای دریچه ی آب گیر کرده بود و جدا نمی شد . هرچی بیشتر تلاش می کرد انگار بدتر می شد . صدای پاها هر لحظه نزدیک تر می شد . تا پدر خسرو با شتاب دستش رو انداخت دور خسرو و با دست دیگه دمش رو آزاد کرد و بعد فورا توی یکی از حموم نمره ها قایم شدند . پدر خسرو در حالی که او را محکم در آغوش گرفته بود  آروم توی گوشش زمزمه کرد : « بسم الله بگو ... »

این مطلب از این وبلاگ دزدیده شده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

نامه ای به خدا

مطلب زیر از این وبلاگ گرفته شده:

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد، متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . ? هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.

عید به پایان رسیدو چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

می خواستم ثواب کنم کباب شدم

سلام

یه دو سه روزی تهران بودم. دیروز که بر می گشتم راننده یه ماجرایی گفت که من الان از زبون خودش براتون می نویسم:

سال ۶۲ بود من یه کامیونت اجاره ای داشتم و برای کشتارگاه های مشهد از اطراف مرغ می اوردم یه شب که از قوچان به مشهد می اومدم یه کامیون و دیدم که کنار خیابون ایستاده بود و راننده تا ما رو دید اشاره کرد که بایستم.

خواستم برم اما یکی از شاگردام اصرار کرد که بمونم من هم پشت سر کامیون نگه داشتم و پیاده شدم

راننده کامیون گفت:ماشینم گازوئیل تموم کرده و بعد از هواگیری چند بار استارت زدم حالا باطری خالی کرده اگه می شه یه تکونی بده تا روشن بشه. بهش گفتم اخه مرد حسابی  با کامیونت اون هم پر بار که نمی شه کامیون ده تن و بکسل کرد اما وقتی دیدم خیلی التماس می کنه گفتم باشه

گفتم پس صبر کن تا برم جلو و دور بزنم تا با جلو ماشینم ماشینتو بکشم(اخه اتاق ماشین من مخصوص حمل مرغ بود و قدرت کشیدن  اون همه بارو نداشت)

رفتم جلو . تا می خواستنم دور بزنم همین که عمود بر جاده شدم یهو یه ماشین بدون چراغ کوبید به من.

پیاده شدم دیدم ۷ نفر توی ماشینن و هیشکی نفس نمی کشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

خدای حسابداران

قبلا یه مطلب خونده بودم که :

هر کس یه تصوری از خدا داره  و امروز فهمیدم که یه حسابدار خداش چی جوریه:

 به نام خدای حسابگر ، حسابساز، حسابرس و حسابدارِِِ زمین و آسمان و هر آنچه در اوست. هم او که افتتاحیه و اختتامیه همه حسابها و کتابهاست. ترازش همیشه موزون است و موجودیهایش همیشه در فزون. مطالبات مشکوک الوصولی ندارد چه اینکه کسی از قدرت لایزال او نمیتواند بگریزد و استهلاک انباشته محاسبه نمیکند گویا که در حوزه حسابداری او چیزی بی ارزش نمیشود. به کسی مالیات نمیدهد و از کسی به ناحق چیزی نمیگیرد. نه سهامی است و نه تضامنی. هیچ شراکتی با کسی ندارد تک مالکی است و بی رقیب. هیچ تلفیق و ادغام و ترکیبی در حوزه شخصیتش تعریف شدنی نیست. حسابداری تورمی ندارد چه در نظرش ارزشها تغییر ناپذیرند. حسابداریش آنقدر خالص است که دوره مالی در آن تعریف نا شدنی و واحد پولی در آن بی معناست. شخصیتش حوزه محدودی ندارد و ازل و ابد را در بر میگیرد. تداومش یک فرضیه نیست یک فرض و حقیقتی محض است. مدیریتش حسابداری است و حسابداری اش مدیریت که بر مدار عدالت است و به مثقال و ذره هم میرسد و چیزی در آن از قلم نمی افتد. فضل و بخشش اوست که بر مدار اهمیت می چرخد و سرمایه بندگان امیدواری به اوست. و همان است که رهایی بخش آنان از حساب و کتابش خواهد بود، آنجا که مستجاب می گرداند دعای برترین انسانها را در حق همه عالم که
الهی عاملنا به فضلک و لا تعاملنا به عدلک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

تو...

می گفت:

همون طور که پای تخته بودم زیر چشمی نگاهشون کردم: دو نفر از پشت سر بهش می گفتن بگو . اون هم مثل همیشه مظلوم و سر به زیر هیچ چی نمی گفت.

اول اعتنا نکردم اما وقتی با وجود نگاه معترض من باز هم زمزمه می کردن عقبیا رو اوردم پای تخته: چی باید بگه؟ ساکت بودند و هیچ چی نگفتند اما یهو زدند زیر خنده .

فرستادمشون دفتر و بعد از ده دقیقه با چهره ای که نشان از تهدید داشت وارد کلاس شدن.

این بار اصرارشون شکل خشنی داشت بهش گفتم بیا پای تخته و بگو که چی باید بگی

اومد اما هیچ چی نگفت. اون دو نفرو انداختم بیرون تا فردا با پدراشون بیان . تا بهش گفتم بگو وگرنه تو هم باید فردا با والدینت بیای مدرسه سرشو انداخت پایین و گفت:

تو غلط می کنی!!!

صدای خنده مثل بمب پیچید توی کلاس بهش گفتم برو سر جات بشین چون فهمیدم که چی باید می گفت.

بعد از کلاس به پدرش زنگ زدم تا ماجرا رو کشف کنه.

تهدیدش کرده بودن که یا با لهجه مخصوص بازیگر سریال باغ مظفر به من میگه "تو غلط می کنی" یا اینکه بساط کتک ... هر روز بعد از مدرسه.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد

بعضی وقتا ...

دختری نابینا و پسری عاشق هم می شن . دختر به پسر می گه اگه بیناییش رو بدست بیاره تا آخر عمر پیشش می مونه یکی پیدا می شه که چشماشو به دختره بده . دختره چشماشو باز می کنه و می بینه که پسره هم نابیناست . می گه برو ما به درد هم نمی خوریم .پسر لبخند تلخی می زه و می گه : من می رم ولی مواظب چشمام باش .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد