زنی که سر دو شوهرخورده بود، شوهر سومش رو به مرگ بود. برای او گریه می کرد و می گفت: ای خواجه به کجا می روی و مرا به که می سپاری؟ گفت به چهارمین
**
شخصی دعوی خدایی می کرد، او را پیش خلیفه بردند. او را گفت: پارسال این جا یکی دعوی پیغمبری می کرد، او را بکشتند. گفت: نیک کرده اند که او را من نفرستاده بودم.
عبید زاکانی. رساله دلگشا