سلام
(بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود)
شاید نباید شروع می کردم. شاید اون تصمیم کبری که گرفتم اشتباه بود. شاید ...
چند بار اومدم کافی نت اما نتونستم چیزی بنویسم، علتش هم معلوم نیست، یه جورایی حس نوشتن ندارم، بساط شعر و شاعری هم که تعطیله و از ویروس و این جور چیزا هم که بی خبرم و مطلبی برای نوشتن ندارم
(نزار که سفره دلت پیش غریبه وا بشه)
شاید قبلا که می اومدم توی وبلاگ مطلب می نوشتم، هرچند سفره دلمو باز نمی کردم اما به هر صورت تا حدودی باعث می شد یه جورایی حرفمو یه جایی بزنم و راحت باشم اما الان، یه سنگ صبور دارم که همدم تموم تنهایی ها و غصه هامه و دیگه اینجا حرفی برای گفتن ندارم.
نمی خوام دوباره تعطیلش کنم اما اگه اومدین و مطلب جدید ندیدین، بزارین به حساب اینکه (دیگه حسش نیست!!!!)
فعلا بای!!!
هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می کند
هی با شماره های غلط
زنگ می زند آن وقت
من اشتباه می کنم و او
با اشتباه های دلم
حال می کند
دیروز یک فرشته به من می گفت:
تو گوشی دل خود را بد گذاشتی
آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ آخر چرا جواب ندادی؟چرا بر نداشتی؟
یادش به خیر
آن روزها
مکالمه با خورشید دفتر چه های کوچک ذهنم را سر شار خاطره می کرد
امروز پاره است آن سیم ها که دلم را
تا آسمان مخابره می کرد
اما
با من تماس بگیر خدا حتی هزار بار
وقتی که نیستم لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار....